اندیشه ی نو

بایگانی
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب

۵۸ مطلب توسط «pariya sh» ثبت شده است

قصه شیرین

دوشنبه, ۲۶ شهریور ۱۳۹۷، ۰۷:۰۰ ب.ظ

قصه شیرین فریدون مشیریقصه شیرین فریدون مشیری
 مهرورزان زمان های کهن
هرگز از خویش نگفتند سخن
که در آنجا که «تو» یی
بر نیاید دگر آواز از «من» .
ما هم این رسم کهن را بسپاریم به یاد
هر چه میل دل دوست،
بپذیریم به جان،
هر چه جز میل دل او ،
بسپاریم به باد!
آه! باز این دل سرگشته من
یاد آن قصه شیرین افتاد:
بیستون بود و تمنای دو دوست.
آزمون بود و تماشای دو عشق.
در زمانی که چو کبک ،
خنده می زد «شیرین»،
تیشه می زد «فرهاد»!
نه توان گفت به جانبازی «فرهاد»: افسوس،
نه توان کرد ز بیدردی «شیرین» فریاد .
کار شیرین به جهان شور برانگیختن است.
عشق در جان کسی ریختن است.
کار فرهاد برآوردن میل دلِ دوست،
خواه با شاه درافتادن و گستاخ شدن،
خواه با کوه در آویختن است.
رمز شیرینی این قصه کجاست؟
که نه تنها شیرین، بی نهایت زیباست!
آن که آموخت به ما درس محبت، می خواست:
جان چراغان کنی از عشق کسی،
به امیدش ببری رنج بسی،
 
تب و تابی بودت هر نفسی.
 
به وصالی برسی یا نرسی،
 سینه بی عشق مباد .
فریدون مشیری

  • pariya sh

کاوه آهنگر

دوشنبه, ۲۶ شهریور ۱۳۹۷، ۰۷:۰۰ ق.ظ

کاوه آهنگر یکی از تأثیرگذارترین شخصیت‌های شاهنامه‌ی فردوسی است. داستان قیام او یک داستان کوتاه اما پرشور و احساس است. کاوه آهنگری (احتمالاً) از اصفهان بود که ۲ پسر به نام‌های قارن و قباد داشت. امروزه روستایی در اصفهان وجود دارد که نامش «مشهد کاوه» است و مردم معتقدند آن روستا زادگاه و آرامگاه کاوه می‌باشد.
برای بررسی قیام کاوه آهنگر باید کمی به عقب برگردیم. داستان از آن‌جایی آغاز می‌شود که «جمشید» پادشاه افسانه‌ای ایران فرّه‌ی ایزدی‌اش را از دست می‌دهد و به‌دست «ضحاک» که در پهلوی میانه از او با نام «بیوراسب» به معنی دارنده‌ی اسب‌های فراوان یاد شده یا آن‌گونه که در اوستا آمده «آژی‌دهاک» حکومتش سرنگون می‌شود. ضحاک طبق سخن فردوسی، پادشاه دشت «نیزه وران» است و در اوستا پادشاه بابل در بین‌النهرین است. همچنین ضحاک برای مشروعیت دادنبه حکومتش ۲دختر جمشید به نام‌های «شهرناز» و «ارنواز» به همسری خود درمی‌آورد. ضحاک در شاهنامه منفی‌ترین شخصیت و هم‌رده‌ی شیطان است. روزی شیطان به عنوان دستیار وی برای تشکر ۲بوسه بر شانه‌هایش می‌زند و از جای بوسه‌ها دو مار می‌روید. شیطان به شکل حکیمی در می‌آید و به ضحاک می‌گوید دوای مارها این‌ است که هر روز مغز ۲جوان را به خوردشان بدهد. پس از آن ضحاک به مآمورانش دستور می‌دهد در شهرها جوانان را بیاورند تا مغز سرشان خوراک مارهایش شود.چنان بد که هر شب دو مرد جوان // چه کهتر چه از تخمه‌ی پهلوان خورشگر ببردی به ایوان شاه // همی ساختی راه درمان شاه بکشتی و مغزش بپرداختی // مر آن اژدها را خورش ساختیپس از مدتی ۲تن به نام‌های «ارمایل» و «گرمایل» که احتمالاً از نزدیکان دختران جشمید بودند، نتوانستند این همه سنگدلی را تحمل کنند. پس تصمیم گرفتند در لباس آشپز به کاخ ضحاک بروند و چاره‌ای برای نجات جوانان بیابند. پس از این‌که به عنوان آشپز به‌کار گرفته شدند، هرشب فقط یکی از جوانان را می‌کشتند و به جای آن یکی مغز گوسفند می‌گذاشتند. سپس به جوان نجات یافته توصیه می‌کردند به کوه‌ها پناه ببرد تا دوباره در چنگ مآموران ضحاک نیفتد. به این صورت هرماه ۳۰ جوان را نجات می‌دادند و چندتایی بز و میش به آن‌ها می‌دادند تا با چوپانی روزگار بگذرانند.
مدت‌ها به همین شیوه گذشت تا این‌که شبی ضحاک خوابی آشفته دید:دو مهتر یکی کهتر اندر میان // به بالای سرو و به فر کیان کمر بستن و رفتن شاهوار// به چنگ اندرون گرزهٔ گاوسار دمان پیش ضحاک رفتی به جنگ // نهادی به گردن برش پالهنگ همی تاختی تا دماوند کوه // کشان و دوان از پس اندر گروه 
او بلافاصله خوابش را برای موبدان تعریف کرد و از آن‌ها خواست تعبیرش را بگویند. موبدان تا چند روز جرأت نداشتند واقعیت را به ضحاک بگویند تا این‌که بالأخره یکی از آن‌ها خوابش را چنین تعبیر کرد:کسی را بود زین سپس تخت تو // به خاک اندر آرد سر و بخت تو کجا نام او آفریدون بود // زمین را سپهری همایون بود هنوز آن سپهبد ز مادر نزاد // نیامد گه پرسش و سرد باد چو او زاید از مادر پرهنر // به سان درختی شود بارور به مردی رسد برکشد سر به ماه // کمر جوید و تاج و تخت و کلاه به بالا شود چون یکی سرو برز // به گردن برآرد ز پولاد گرز زند بر سرت گرزهٔ گاوسار // بگیردت زار و ببنددت خوار 
ضحاک که بسیار ترسیده بود از موبد پرسید که چه کینه‌ای از او دارد؟ موبد پاسخ داد:برآید به دست تو هوش [مرگ] پدرش // از آن درد گردد پر از کینه سرش یکی گاو برمایه خواهد بدن // جهانجوی را دایه خواهد بدن تبه گردد آن هم به دست تو بر // بدین کین کشد گرزه‌ی گاوسر 
ضحاک پس از شنیدن سخنان موبد فرمان داد همه‌جا را بگردند و کودکی با چنین مشخصات را بیابند و او را بکشند. مدتی بعد فریدون از مادرش که «فرانک» نام داشت زاده شد. پدر او «آبتین» قبلاً به دست ضحاک کشته شده بود. فرانک که می‌دانست جان فرزندش درخطر است، او را نزد کشاورزی گذاشت تا فریدون از شیر گاوی هفت رنگ که کشاورز داشت و نامش «برمایه» بود تغذیه کند و دور از چشم ضحاک و مأمورانش بزرگ شود. پس از مدتی فرانک دوباره احساس خطر کرد و به سراغ فرزندش رفت. اورا برداشت به سمت کوه‌ البرز رفت و آن‌جا با کمک مردی چوپان به زندگی ادامه دادند. اما مأموران ضحاک وقتی برمایه را یافتند به او خبر دادند. ضحاک بلافاصله گاو را کشت و خانه را به آتش کشید.
مدتی بعد ضحاک که همچنان از وجود فریدون ترس داشت، همه‌ی موبدان و بزرگان کشور و حتی مردم عادی را جمع کرد و آن‌ها مجبور کرد به نیکوکاری وی شهادت دهند و او را برای شکست فریدون یاری دهند. در این هنگام است که «کاوه آهنگر» وارد داستان می‌شود:هم آنگه یکایک ز درگاه شاه // برآمد خروشیدن دادخواه 
ضحاک سعی کرد چهره‌ی مهربانی از خود نشان دهد و از او پرسید که چه کسی به او ستم کرده است؟ کاوه به او گفت:خروشید و زد دست بر سر ز شاه // که شاها منم کاوهٔ دادخواه یکی بی‌زیان مرد آهنگرم // ز شاه آتش آید همی بر سرم 
سپس به ضحاک شکایت کرد که: من از این دنیا تنها دو پسر دارم که مزدوران تو آن‌ها را گرفته‌اند تا مغزشان خوراک مارهای تو بشود! ضحاک که می‌خواست نظر کاوه و دیگر بزرگان حاضر را جلب کند دستور داد فرزندان کاوه را به او بازگردانند. سپس از کاوه خواست طومار شهادت برای نیکوکاری ضحاک را امضا نماید. اما کاوه که بسیار برآشفته بود رو به ضحاک و بزرگان چنین گفت:خروشید که ای پای‌مردانِ دیو // بریده دل از ترس گیهان خدیو همه سوی دوزخ نهادید روی // سپر دید دلها به گفتار اوی نباشم بدین محضر اندر گوا // نه هرگز براندیشم از پادشاسپس طومار[محضر] را به زیر پا انداخت و به همراه فرزند از قصر خارج شد. در همین هنگام مردمی که در این سال‌ها از ستم‌های ضحاک خسته و آزاردیده بودند، بر اطراف کاوه جمع شدند. شرح این صحنه و چگونگی شکل گیری «درفش کاویانی» به عنوان نماد ملی که تا زمان حمله‌ی اعراب به ایران پابرجا بود را از زبان حکیم فردوسی بخوانیم:چو کاوه برون شد ز درگاه شاه // بر او انجمن گشت بازارگاه همی بر خروشید و فریاد خواند // جهان را سراسر سوی داد خواند ازان چرم کاهنگران پشت پای // بپوشند هنگام زخم درای همان کاوه آن بر سر نیزه کرد // همان‌گه ز بازار برخاست گرد خروشان همی رفت نیزه بدست // که ای نامداران یزدان پرست کسی که‌او هوای فریدون کند // دل از بند ضحاک بیرون کند بپویید کاین مهتر آهرمنست // جهان آفرین را به دل دشمن است بدان بی‌بها ناسزاوار پوست // پدید آمد آوای دشمن ز دوستکاوه که می‌دانست مخفی‌گاه فریدون کجاست، مردم را همراه خود کرد و آن جا که رسیدند، وقتی فریدون آن تکه چرم را بر نیزه دید:چو آن پوست بر نیزه بر دید کی // به نیکی یکی اختر افگند پی بیاراست آن را به دیبای روم // ز گوهر بر و پیکر از زر بوم بزد بر سر خویش چون گرد ماه // یکی فال فرخ پی افکند شاه فرو هشت ازو سرخ و زرد و بنفش // همی خواندش کاویانی درفش از آن پس هر آنکس که بگرفت گاه // به شاهی به سر برنهادی کلاه بران بی‌بها چرم آهنگران // برآویختی نو به نو گوهران ز دیبای پرمایه و پرنیان // برآن گونه شد اختر کاویانو این‌گونه شد که درفش کاویانی شکل گرفت.
فریدون که این قیام مردمی را دید تصمیم گرفت علیه ضحاک شورش کند. پس به برادرانش که «کیانوش» و «پرمایه» نام داشتند و از او بزرگتر بودند (البته محققان حدس می‌زنند که احتمالاً کوچکتر بوده‌اند) می‌گوید که تعدادی آهنگر خُبره و کاربلد بیابند تا برایشان سلاح بسازند. سپس حمله‌ی خویش را آغاز می‌کند. به سمت اروندرود و سپس بغداد (که البته در آن زمان وجود نداشته و احتمالاً بابل بوده) لشکرکشی می‌کند و ضحاک را از تخت به زیر می‌کشد. موبدان به فریدون توصیه می‌کنند که ضحاک را نکُشد زیرا از جسد او موجودات خبیث به‌وجود می‌آید و جهان را تسخیر می‌کند. پس او را در کوه دماوند زندانی می‌کند و خود به پادشاهی ایران می‌رسد.
البته داستان زندگی فریدون ادامه دارد و اتفاقات بسیاری برای او و سپس فرزندانش می‌افتد اما داستان کاوه پس از ظهور فریدون دیگر ادامه پیدا نمی‌کند. در واقع کاوه به مثابه‌ی قهرمانی ملی در بزنگاهی حساس و حیاتی ظهور می‌کند، نقش خود را به عنوان رهبر و راهنما به درستی و کمال ایفا می‌کند و در اوج، همان‌گونه که باید، رهبری قیام را به فریدون واگذار می‌کند.
پژوهشگران بسیاری در مورد شخصیت و قیام کاوه و نتایج آن کتاب و مقاله نوشته‌اند و آن‌را با انقلاب‌های بزرگ دنیا و رهبران آن مقایسه کرده‌اند.
 
 

  • pariya sh

میوه ی کاج

يكشنبه, ۲۵ شهریور ۱۳۹۷، ۰۷:۰۰ ب.ظ

میوه کاجامشب که هلال ماه میدود تا به ستاره ها برسد
*********************************
من ساکنم در سکوت یک دفتر و همنشینم با قلمی که واژه ها را گم کرده
*********************************
میوه ای از درخت کاج حیاط می افتد روی موزاییک  بی هماهنگی و صدایش میشکند سکوت این حوالی را
*********************************
نسیمی می وزد از جایی بوی گلی شب بو را مهمان اتاقم میکند
*********************************
دفترم غرق باغچه میشود قلمم میکارد واژه ای از بهار
*********************************
روی خاک فکرمن نقش میبندد سرو و سار
شاعر : سرکار خانم ابراهیمان- <باران>

  • pariya sh

بیژن و منیژه - شروع عشق

يكشنبه, ۲۵ شهریور ۱۳۹۷، ۰۷:۰۰ ق.ظ

داستان های عاشقانه ی شاهنامه :بیژن و منیژه - شروع عشقیکی از زیباترین داستان‌های عاشقانه ادب فارسی که حکیم ابوالقاسم فردوسی در شاهنامه آورده، داستان عشق «بیژن» پسر گیو و «منیژه» دختر افراسیاب است. فردوسی داستان را با این ابیات زیبا در توصیف شب آغاز می‌کند:شبی چون شبه روی شسته به قیر // نه بهرام پیدا نه کیوان نه تیر  دگرگونه آرایشی کرد ماه // بسیچ گذر کرد بر پیشگاه  شده تیره اندر سرای درنگ // میان کرده باریک و دل کرده تنگ  ز تاجش سه بهره شده لاژورد // سپرده هوا را به زنگار و گرد  سپاهِ شبِ تیره بر دشت و راغ // یکی فرش گسترده از پرِّ زاغ  نموده ز هر سو به چشم اهرِمن // چو مار سیه باز کرده دهن  چو پولاد زنگار خورده سپهر // تو گفتی به قیراندر اندود چهرشبی چون شبه روی شسته به قیر // نه بهرام پیدا نه کیوان نه تیر  دگرگونه آرایشی کرد ماه // بسیچ گذر کرد بر پیشگاه  شده تیره اندر سرای درنگ // میان کرده باریک و دل کرده تنگ  ز تاجش سه بهره شده لاژورد // سپرده هوا را به زنگار و گرد  سپاهِ شبِ تیره بر دشت و راغ // یکی فرش گسترده از پرِّ زاغ  نموده ز هر سو به چشم اهرِمن // چو مار سیه باز کرده دهن  چو پولاد زنگار خورده سپهر // تو گفتی به قیراندر اندود چهرپس از آن‌که «کیخسرو» پسر «سیاوش» پادشاه ایران می‌شود و انتقام خون پدرش را از تورانیان می‌گیرد، جهان در صلح و آرامش به‌سر می‌برد. شبی از شب‌ها کیخسرو مجلس بزمی ترتیب داده بود که همه‌ی پهلوانان ایران‌زمین در حضورش بودند و به شادی و عیش و نوش می‌پرداختند:برامش نشسته بزرگان بهم // فریبرز کاوس با گستهم  چو گودرز کشواد و فرهاد و گیو // چو گرگین میلاد و شاپور نیو  شه نوذر آن طوس لشکرشکن // چو رهام و چون بیژن رزم‌زندر این هنگام پرده‌دار به نزد سالار (یکی از مقامات دربار شاه) آمد و به او گفت :که بر در بپایند ارمانیان // سر مرز توران و ایرانیان  همی راه جویند نزدیک شاه // ز راه دراز آمده دادخواهسالار تا ماجرا را شنید سریع به نزد شاه آمد و گفت: گروهی از ارمانیان در نزدیکی مرز ایران و توران برای دادخواهی آمده‌اند. شاه بلافاصله دستور داد تا آن‌ها را به نزدش بیاورند. ارمانیان وقتی وارد شدند، پس از ستایش کیخسرو، گلایه‌ی خود را چنین عنوان کردند:سوی شهر ایران یکی بیشه بود // که ما را بدان بیشه اندیشه بود  چه مایه بدو اندرون کشتزار // درخت برآور هم میوه‌دار  چراگاه ما بود و فریاد ما // ایا شاه ایران بده داد ما  گراز آمد اکنون فزون از شمار // گرفت آن همه بیشه و مرغزارارمانیان گفتند که گرازها همه‌ی حیوانات و مزارع آنان را نابود می‌کنند و توان مقابله ندارند. و از شاه کمک خواستند. کیخسرو چون این را شنید بسیار ناراحت شد. سپس رو به پهلوانانِ حاضر در بزم گفت:که ای نامداران و گُردان من // که جوید همی نام ازین انجمن؟  شود سوی این بیشه‌ی خوک خَورد // به ‌نام بزرگ و به ننگ و نبرد  ببُرد سران گرازان به تیغ // ندارم ازو گنج گوهر دریغسپس دستور داد که تعداد زیادی گوهر و دیبا و اسب با لگام زرین بیاورند و دوباره رو به پهلوانان کرد و پرسید چه کسی به نبر گرازان می‌رود و این هدایا را از آن خود می‌کند؟کس از انجمن هیچ پاسخ نداد // مگر بیژنِ گیوِ فرخ‌نژادبیژن قدم پیش گذاشت. به ستایش کیخسرو پرداخت و گفت حاضر است جان و تنش را برای شاه بدهد. اما پدرش «گیو» از این کار ناراحت شد و به بیژن گفت:به فرزند گفت این جوانی چراست // به نیروی خویش این گمانی چراست  جوان گرچه دانا بود با گهر // ابی آزمایش نگیرد هنر  به راهی که هرگز نرفتی مپوی // برِ شاه خیره مبر آبرویبیژن از این سخن پدر بسیار ناراحت شد و رو به پادشاه گفت: با این‌که جوانم، اما با تجربه‌ام. و از شاه خواست که انجام این‌کار را به او بسپارد. شاه که از این شجاعت و جسارت بیژن خشنود شده بود، به «گرگین» پسر «میلاد» فرمان داد که همراه بیژن به «ارمان» برود و راهنمایش باشد.
پس از آن بیژن آماده شد و به همراه گرگین به سمت مرز ایران و توران رفت. وقتی به نزدیکی بیشه رسیدند، بیژن به گرگین گفت : یا همراه من به درون بیشه بیا، یا در گوشه‌ای بمان و وقتی من گراز‌ها را با تیر زدم و از بیشه فرار می‌کردند با گرز آن‌ها را بکش. اما گرگین نپذیرفت و گفت قرار من با پادشاه چیز دیگری بوده و من فقط باید راهنمای تو باشم. زیرا گنج  و گوهر را تو برداشتی پس من تو را در نبرد همراهی نمی‌کنم! بیژن وقتی این حرف را شنید، بسیار عصبانی شد و به تنهایی به بیشه حمله‌ور شد. شمشیر و تیر بر گرازها فرود می‌آورد و یک به یک همه را می‌کُشت و سر آن‌ها را جدا می‌کرد تا به عنوان نشانه‌ی پیروزی برای شاه ببرد.
گرگین وقتی به بیشه رسید و دید که بیژن تقریباً پیروز شده، نگران شد که بخاطر کمک نکردن به او، پیش شاه بدنام شود. به همین دلیل تصمیم گرفت چاهی بر سر راه بیژن بیفکند و او را گرفتار کند.
پس از این‌که بیژن همه گرازان را از بین بُرد، به نزد گرگین آمد. باهم غذایی خوردند و گرگین از شجاعت و دلاوری او بسیار تعریف کرد. سپس به بیژن پیشنهاد داد:‌یکی جشنگاه‌است ز ایدر نه دور // به دو روزه راه اندر آید به تور  یکی دشت بینی همه سبز و زرد // کزو شاد گردد دلِ رادمرد  اگر ما به نزدیک آن جشنگاه // شویم و بتازیم یک روزه راه  بگیریم ازیشان پری‌چهره چند // به نزدیک خسرو شویم ارجمندبیژن وقتی این سخنان را شنید، پیشنهاد گرگین را پذیرفت و هر دو به سمت توران راه افتادند. وقتی به نزدیکی جشنگاه رسیدند، گرگین از بیژن خواست مدتی صبر کند تا برود و اطلاعاتی در مورد جشن به‌دست بیاورد. بیژن پذیرفت. در این هنگام، بیژن لباس‌های فاخر و زیورآلاتی که شاه به او داده بود پوشید و به انتظار گرگین نشست. در این هنگام، از دور «منیژه» دختر زیباروی افراسیاب، شاه توران، را دید که در سراپرده‌ای نشسته بود و دل به مِهر او داد. …داستان های عاشقانه ی شاهنامه :بیژن و منیژه - شروع عشق

  • pariya sh

لحظه های شاعرانه۲

شنبه, ۲۴ شهریور ۱۳۹۷، ۰۷:۰۰ ب.ظ

بغض آسمان دشت زیبابغض آسمان
دشت تشنه بود
حرف های روشنت
قطره قطره آب شد
تشنگی دشت را فرونشاند
مزه زلال حرف های تو
تا همیشه در دهان دشت ماند
دردهای تو شبیه بغض
در گلوی آسمان نشست
عصر ، وقت پر گشودنت
بغض آسمان شکست
طیبه رضوانی
 
 گل محمدیپشت هر سلام
فکر می کنم
سلام اگر نبود
اولین کلام ما
چه بود ؟
با کدام جمله باز می شدند
غنچه ها ؟
با کدام حرف ها
شاد می شدند
کوچه ها ؟
فکر می کنم
پشت هر سلام گفت و گوی تازه
رفت و آمدی است
فکر می کنم
هر سلام
یک گل محمدی است .
کمال شفیعی

  • pariya sh

کتایون و گشتاسپ

شنبه, ۲۴ شهریور ۱۳۹۷، ۰۷:۰۰ ق.ظ

دوستان اگه از این مطلب خوشتون آمد به من بگید تا بازم از داستان های شاهنامه بگذارم...
شاهنامه بزرگترین اثر حماسی به زبان فارسی است که در قرن چهارم هجری شمسی توسط حکیم ابوالقاسم فردوسی در حدود ۶۰هزار بیت سروده شده‌است. در شاهنامه داستان‌های زیادی در مورد اساطیر و تاریخ ایران روایت شده. بخش‌هایی از این داستان‌ها، داستان‌های عاشقانه بین شخصیت‌های تاریخی و اساطیری است از جمله «زال و رودابه»،«بیژن و منیژه» و «کتایون و گشتاسپ»
«لُهراسب» پادشاه ایران بود که پس از «کیخسرو» به حکومت رسید. او دو پسر به نام‌های «گُشتاسپ» و «زریر» داشت. گشتاسب بسیار مغرور بود و پدرش از او راضی نبود. روزی لهراسب مجلس بزمی ترتیب داده بود. در آن مجلس، ناگهان گشتاسپ درحالت مستی، رو به لهراسب گفت تاج و تخت پادشاهی را به او دهد. اما لهراسب در جواب گفت:11
گشتاسپ که از این حرف پدرش به‌شدت ناراحت شده‌بود، لشکری جمع آوری کرد و شبانه به‌سوی هندوستان رفت. وقتی لهراسب متوجه شد که گشتاسپ شهر را ترک کرده بزرگان کشور را فراخواند و به سه نفر از آن‌ها دستور داد به نقاط مختلف رفته و گشتاسپ را بازگردانند؛ به زریر دستور داد به سمت هندوستان حرکت کند. «گُستَهَم» به سمت روم رفت و «گُرازه» به سمت چین حرکت کرد. رزیر شب و روز حرکت کرد تا این‌که در کابل به گشتاسپ رسید و او را با وعده پادشاهی راضی به بازگشت کرد. لهراسب از او به گرمی استقبال کرد اما با گذشت روزها، گشتاسپ فهمید که خبری از واگذاری پادشاهی به او نیست. به همین دلیل دوباره تصمیم گرفت از ایران برود اما این‌بار بدون لشکر!
وقتی لهراسب فهمید که پسرش دوباره کشور را ترک کرده، بزرگان را فراخواند. موبدان به او سفارش کردند که گروهی را به دنبال گشتاسپ بفرستند و وقتی که بازگشت، تعلل نکند و تاج پادشاهی را به او بدهد. اما هیچکس نتوانست گشتاسپ را پیدا کند.
گشتاسپ وقتی نزدیک روم رسید، با کمک قایقرانی به نام «هیشوی» از آب عبور کرد. گشتاسپ خود را دبیری از سرزمین ایران معرفی کرده بود. وقتی به روم رسید تا مدتی به دنبال کار گشت اما هیچ کاری مناسبِ او نبود. گشتاسپ سرانجام ناامید شد. یک روز گشتاسپ در اطراف روستایی، زیر سایه درخت نشسته بود که ناگهان مردی که کدخدای روستای بود به او نزدیک شد و چنین گفت:
گشتاسپ نژاد مرد را پرسید و وقتی فهمید از نژاد فریدون است، پیشنهادش را پذیرفت و مدتی مهمان او شد.
قیصر روم سه دختر داشت. رسم رومیان برای ازدواج به این شکل بود که دختر وقتی به سن ازدواج می‌رسید مراسمی گرفته می‌شد. در آن مراسم همه‌ی خواستگاران می‌آمدند و دختر قیصر یکی از آن‌ها را انتخاب می‌کرد. اسم بزرگترین دختر قیصر «کتایون» بود. شب قبل از برگزاری مراسم خواستگاری، کتایون خوابی دید:
صبح روز بعد، همه خواستگاران جمع شدند و کتایون از مقابل آن‌ها گذشت اما هیچ‌کدام را نپسندید. قیصر دستور داد مراسمی دیگر برگزار شود تا کتایون یک‌نفر را بپسندد. این‌بار گشتاسپ، به اصرار مردی که مهمانش بود، در مراسم شرکت کرد. کتایون به محض این‌که گشتاسپ را دید به یاد خوابی که دیده بود افتاد و قیصر گفت که گشتاسپ را پسندیده‌است و می‌خواد با اون ازدواج کند. وقتی قیصر فهمید که او ایرانی نیست گفت :
اما کتایون اصرار کرد که گشتاسپ همان کسی است که اون می‌خواهد. قیصر گفت که اگر با او ازدواج کند، باید از قصر برود. گشتاسپ نیز از کتایون پرسید:
 
کتایون گفت :
این چنین شد که کتایون و گشتاسپ ازدواج کردند و از قصر خارج شدند و با کمک کدخدا در خانه‌ای در روستا زندگی خود را آغاز کردند و از آن پس با شکار زندگی خود را می‌گذراندند. گشتاسپ همچنین هرروز بخشی از شکارش را به هیشوی می‌داد و او را دوست خود قرار داد.
پس از مدت‌ها، مردی رومی به نام «میرین» از دختر دوم قیصر که «دل‌آرام» نام داشت خواستگاری کرد اما قیصر که دیگر نمی‌خواست اشتباهش را تکرار کند به او گفت:
و از او خواست که گرگی که در بیشه‌ی فاسقون زندگی می‌کند و آرام و قرار را از مردم گرفته بکشد و پس از می‌تواند با دخترش ازدواج کند. میرین برای انجام این کار نزد پیشگویی رفت. و پیشگو چنین گفت:
میرین به نزد هیشوی رفت و این موضوع را برایش تعریف کرد. هیشوی نیز او را نزد گشتاسپ برد. میرین برای او تعریف کرد که قیصر چه خواسته و از گشتاسپ خواهش کرد که گرگ را بکشد. گشتاسپ پذیرفت. فردای آن روز، میرین با اسب و شمشیری که از سلم به او رسیده بود و هدایای بسیار به نزد گشتاسپ آمد.
سپس به سمت بیشه‌ای که آن گرگ در آن زندگی می‌کرد رفت.
 
گرگ که به شدت زخمی شده بود، به گشتاسپ حمله کرد و اسبش را کشت. اما گشتاسپ:
و گرگ کشته شد. سپس گشتاسپ دو دندان گرگ را جدا کرد و از بیشه بیرون آمد. پس از این اتّفاق، کتایون فهمید که گشتاسپ از نژاد شاهان ایران است و از او خواست به ایران بروند اما گشتاسپ نپذیرفت. میرین نیز به پیشگاه قیصر رفت و به او گفت که گرگ را کشته است. قیصر نیز بسیار خوشحال شد و با ازواج میرین و دخترش موافقت کرد.
پس از مدتی، مرد دیگری به نام «اهرن» از دختر سوم قیصر خواستگاری کرد اما قیصر برای او نیز شرطی گذاشت:
 
اهرن وقتی این سخن را شنید، ناامید شد و به پیشگاه میرین رفت تا از او کمک بگیرد. زیرا او قبلاً گرگی را که قیصر خواسته‌بود، کشته بود. میرین راز خود را به اهرن گفت و نامه‌ای به هیشوی نوشت تا از گشتاسپ بخواهد کمکش کند. اهرن با نامه، نزد هیشوی رفت. هیشوی نیز داستانِ اهرن و کشتن اژدها را برای گشتاسپ تعریف کرد. گشتاسپ در پاسخ به اهرن چنین گفت:
فردای آن‌روز گشتاسپ به کوه سقیلا رفت و با اژدها به نبرد پرداخت. ابتدا خنجر زهرآلود را بر دهان اژدها زد و وقتی زهر به درون بدنش رفت با شمشیر بر سرش زد و او را کشت. دندان اژدها را نیز جدا کرد و بیرون آمد. به نزد هیشوی و اهرن رفت و هرچه اتفاق افتاده‌بود تعریف کرد.
پس از آن اهرن به نزد قیصر رفت و گفت که اژدها را کشته است. قیصر نیز بسیار خوشحال شد و جشنی ترتیب داد تا دختر سومش را به ازدواج اهرن دربیاورد و همه را در این جشن دعوت کرد. در حین جشن، مسابقه چوگانی ترتیب داده شد و دو داماد قیصر به چوگان مشغول شدند. در این هنگان کتایون به گشتاسپ اصرار کرد که در این جشن شرکت کنند و گشتاسپ پذیرفت. وقتی به قصر وارد شد و دید دیگران مشغول بازی چوگان هستند، اسب و چوگان گرفت و به میدان وارد شد. هیچ‌کدام از رومیان حریف او نبود. قیصر وقتی بازی اورا دید، گشتاسپ را پیشگاه خود خواند و نام و نژادش را پرسید. گشتاسپ گفت:
و سپس داستان کشتن گرگ و اژدها را برای قیصر تعریف کرد و زخم خنجر و دندان‌ها را به عنوان نشانه به او نشان داد. قیصر پس از شنیدن واقعیت بسیار عذرخواهی کرد و سراغ کتایون را گرفت و به نزد او رفت.
سپس از کتایون درمورد نژاد گشتاسپ پرسید اما کتایون گفت:
پس از آن، گشتاسپ و کتایون به کاخ قیصر نقل مکان کردند و قیصر، به دیگر بزرگان دستور داد که از فرمان فرخ‌زاد (گشتاسپ خود را فرخ‌زاد معرفی کرده بود) پیروی کنند.
پس از آن که قیصر توانایی‌های گشتاسپ را دید، به شاه ایران لهراسب نامه‌ای نوشت و به او گفت که اگر از این پس به روم خراج دهد پادشاه ایران باقی می‌ماند وگرنه روم با لشکری با فرماندهی فرخ‌زاد به ایران حمله خواهد کرد. شخصی به نام «قالوس» این نامه را به نزد لهراسب برد. لهراسب و بزرگان ایران پس از دریافت این نامه بسیار متعجب شدند. شبانگاه، لهراسب فرستاده‌ی قیصر را فراخواند و به او گفت :
قالوس گفت:
 
لهراسب از او پرسید که این مرد دلیر چه شکلی است؟ و قالوس این‌گونه پاسخ داد:
 
لهراسب که این را شنید مطمئن شد که آن دلیر گشتاسپ است. و به قالوس گفت که ایران به جنگ روم خواهد آمد. سپس زریر را فراخواند و به او گفت که سریعاً به سمت روم برود و به گشتاسپ بگوید پدرش می‌خواهد تاج پادشاهی را به اون واگذار کند. زریر نیز بدون توقف تا روم رفت. وقتی به نزد قیصر رسید، گشتاسپ بسیار از دیدنش شاد گشت. زریر گفت که فرستاده‌ای از شاه ایران است و لهراسب با روم باج و خراج نمی‌دهد. قیصر نیز فرمان جنگ داد.
پس از آن، گشتاسپ به قیصر گفت:
قیصر پذیرفت و گشتاسپ به سوی اردوگاه زریر روانه شد. وقتی گشتاسپ به آن‌جا رسید ایرانیان به گرمی از او استقبال کردند. سپس دید که پدرش لهراسب، تاج و تخت پادشاهی را برای او فرستاده‌است.
پس از آن، گشتاسپ پیامی نزد قیصر فرستاد و به اون گفت که خواسته‌ی او انجام شده است و از قیصر خواست خودش به آنٔجا بیاید. وقتی قیصر به دشت آمد و گشتاسپ را با تاج فیروزه دید:
 
سپس گشتاسپ هدایا و غلامان بسیار برای همسرش کتایون فرستاد و او را به نزد خود فراخواند. پس از آن، همگی به سمت ایران حرکت کردند. در ایران، لهراسب به استقبال آنان آمد:
و گشتاسپ، در کنار همسرش کتایون تا سالها بر ایران حکومت کرد.
توضیحات:
فریدون: یکی از پادشاهان اساطیری شاهنامه که از نژاد جمشید بود و با غلبه بر ضحاک، ایران را پر از عدل و داد کرد.
سلم: یکی از پسران فریدون که پادشاهی روم به او رسید و شاهان رومی از نژاد او بودند.

شب تیره شبدیز لهراسپی // بیاورد با زین گشتاسپی

بدو گفت که‌ای پاک مرد جوان // چرایی پر از درد و تیره‌روان

کتایون چنان دید یک شب به خواب // که روشن شدی کشور از آفتاب

اگر من سپارم بدو دخترم // به ننگ اندرون پست گردد سرم

ز چندین سر و افسر نامدار // چرا کرد رایت مرا خواستار

چون من با تو خرسند باشم به بخت// تو افسر چرا جویی و تاج و تخت

 

کنون هرکه جویند خویشی من // وگر سر فرازد به پیشی من

چنان دید کاندر فلان روزگار // از ایران بیاید یکی نامدار به دستش برآید سه کار گران // کزان باز گویند رومی سران یکی انک داماد قیصر شود // همان بر سر قیصر افسر شود پدید آید از روی کشور دو دد // که هرکس رسد از بد دد به بد شود هردو بر دست او بر هلاک // ز هر زورمندی نیایدش باک

چو گشتاسپ آن هدیه‌ها بنگرید // همان اسپ و تیغ از میان برگزید

چو گشتاسپ آن اژدها را بدید // کمان را به زه کرد و اندر کشید

پیاده بزد بر میان سرش // بدو نیم شد پشت و یال و برش

به کوه سقیلا یکی اژدهاست // که کشور همه پاک ازو در بلاست

بدو گفت روخنچری کن دراز // ازو دسته بالاش چون پنج باز

بیاورد اهرن بسی خواسته//گرانمایه اسپان آراسته

چنین گفت کان خوار بیگانه مرد // که از شهر قیصر ورا دور کرد

بدو گفت قیصر که ای ماهروی // گزیدی تو اندر خور خویش شوی

نگوید همی پیش من راز خویش // نهان دارد از هرکس آواز خویش

نبود این هنرها به روم اندرون // بدی قیصر از پیش شاهان زبون

سواری به نزدیک او آمدست // که از بیشه‌ها شیر گیرد به دست

چنین داد پاسخ که باری نخست // به چهره زریرست گویی درست

بدو گفت گشتاسپ من پیش ازین // ببودم بر شاه ایران زمین

چو گشتاسپ تخت پدر دید شاد // نشست از برش تاج بر سر نهاد

بدانست قیصر که گشتاسپ اوست // فروزندهٔ جان لهراسپ اوست

بدو شادمان گشت لهراسپ شاه // مر او را نشاند از بر تخت و گاه

نویسنده: انسیه یعقوبی

  • pariya sh

لحظه های شاعرانه

جمعه, ۲۳ شهریور ۱۳۹۷، ۰۷:۰۰ ب.ظ

رودخانه ها

رودخانه ها

رودخانه ها *

فکر می کنند*

سنگ ها چرا نشسته اند*

سنگ ها*

فکر می کنند*

رودخانه ها چرا*

با شتاب می روند*

کمال شفیعی

خنده های من

خنده های من

مادرم*

نشست و غصه بافت*

خند های من*

غصه های چند روزه را شکافت*

شهلا شهبازی



لحظه های شاعرانه

سرفه های چنار

یک کلاغ، یک چنار*

لانه ای میان شاخه هاست*

یک پرسیاه و چرک*

در پیاده رو رهاست*

روزهای آسمان*

روزهای من*

لحظه لحظه اش پر از غبار*

سرفه های خسته چنار*

دود می کند اتومبیل*

مثل ابر*

پهن می شود به روی شهر*

زخم می شود گلوی شهر*

حسین احمدی

  • pariya sh

وینست ون گوگ

جمعه, ۲۳ شهریور ۱۳۹۷، ۰۷:۰۰ ق.ظ

سی ام مارس امسال، ۱۶۳امین سالگرد تولد یکی از بزرگ ترین هنرمندان جهان در طول تاریخ است. در این مقاله قصد داریم نگاهی گذرا به سرگشت جالب این هنرمند داشته باشیم.
او یکی از مشهورترین و تاثیر گذار ترین هنرمندان در تمام ادوار تاریخ است، اما ون گوگ در طول دوره کوتاه زتدگی خویش تلاش های فراوانی در عصر تاریک خود داشت. او در ۳۰ مارس ۱۸۵۳ در هلند و در یک خانواده مذهبی با سطح متوسط به دنیا آمد. پس از سفر های فراوان به نقاط مختلف دنیا و کسب تجربه های مختلف در عرصه های گوناگون اشتغال او نقاشی را به عنوان حرفه ی اصلی خود انتخاب کرد، بدون آن که تجربه ای در آن داشته باشد. آثار فوق العاده وی در مناظر، پورتره ها و طرح های اولیه، با رنگ های پر طراوت شان و پرسپکتیو های وی، نگاه مردم آن زمان را به هنر منقلب کرد. اون گوگ هنگام خلق این آثار با افسردگی و بیماری های روحی و روانی دست و پنجه نرم می کرد. آثار او هم چنین آثار هنرمندان دیگر را نیز تحت تاثیر قرار داد مثلا در آهنگ ساخته شده توسط “دان مک لینز” که در سال ۱۹۷۱ با نام “وینسنت”. ولی هیچ فیلم یا آهنگی نمی تواند حالات روحی و تعارضات روانی این هنرمند را به طور کامل به تصویر بکشد.
و اما حقایق جالب اما نا امید کننده زندگی ون گوگ…شاد ترین سال زندگی وی در لندن بود۱-شاد ترین سال زندگی وی در لندن بود
در سال ۱۸۷۳ وینسنت به پایتخت بریتانیای کبیر سفر کرد و در آن جا برای یک دلال آثار هنری به نام “گوپیل” شروع به کار کرد. او قبلا نیز با این چنین افرادی کار کرده بود. آن سال، از سال های خوب زندگی اش بود. او کارمزد نسبتا خوبی می گرفت (بیشتر از پدرش). در همان سال او عاشق دختر مهمان خانه داری به نام “اووین لویر” شد. وینسنت احساسات خود را به معشوقه ی خود ابراز کرد اما آن دختر خواسته ی وی را رد کرده و اعلام داشت که به یکی از شاگردان پیشینش علاقمند است. پس از مدتی اقامت در لندن او دوباره گوشه گیر شد و به کنج تنهایی خود رفت. اقامت وی در لندن پایان خوشی برایش نداشت. سپس به پاریس مهاجرت کرد. در آنجا هنگامی که مشغول به کار شد رییسانش او را اخراج کردند زیرا بر این عقیده بودند که وینسنت از هنر به عنوان کالایی برای تجارت استفاده می کند.در کمتر از 10 سال او بیش از 900 اثر هنری خلق کرد.۲-در کمتر از ۱۰ سال او بیش از ۹۰۰ اثر هنری خلق کرد.
از نوامبر ۱۸۸۱ تا جولای ۱۸۹۰ ون گوگ چیزی حدود ۹۰۰ اثر هنری خلق کرد. او در سن ۲۷ سالگی حرفه ی دلالی و تبلیغی خود روی آثارش را که آن چنان موفقیت آمیز نبود ترک کرد. هنگامی که شروع به کشیدن نقاشی کرد ، ابتدا از کشاورزان و دهقانان روستایی به عنوان مدل هایی برای آثارش استفاده می کرد. سپس از گل ها و مناظر طبیعی و حتی گای از تصویر خودش برای مدل استفاده می کرد، زیرا توانایی مالی چندانی برای پرداخت به مدل ها نداشت.یک نامه نگار قهار بود۳-یک نامه نگار قهار بود
ون گوگ به همان اندازه که نقاشی کشید به همان میزان نامه ای فراوانی نیز کتابت کرد. او چیزی در حدود ۸۰۰ نامه به در طول زندگی اش نوشت که بیشتر آن ها در مکاتبه با برادرش و نیز دوست نزدیکش،”تئو” بود.تنها یک نقاشی در طول عمرش به فروش رسید۴-تنها یک نقاشی در طول عمرش به فروش رسید
ون گوگ هیچ گاه در طول عمر خود به عنوان یک نقاش معروف نبود و همیشه با فقر و تنگ دستی زندگی می کرد. زمانی که زنده بود توانست فقط یکی از نقاشی های خود را بفروشد. نام این اثر “تاکستان قرمز” بود که آن را به قیمت ۴۰۰ فرانک در بلژیک به فروش رسانید. این اتفاق ۷ ماه قبل از مرگش اتفاق افتاد. گران ترین اثر وی در سال ۱۹۹۰ به قیمت ۱۴۸ میلیون دلار فروخته شد. این اثر پورتره ای از “دکتر گچت” بود.

تنها نرمه ی گوشش بریده شده بود، نه تمام گوشش!

۵-تنها نرمه ی گوشش بریده شده بود، نه تمام گوشش!
این داستان به این شکل معروف است که ون گوگ تمام گوشش بریده شده بود، اما او تنها یک قسمت از نرمه گوش خود را در واقع بریده بود. داستان معروف بدین شکل است که وینسنت پس از جر و بحثی که با دوستش “پاول گاگوین” در کریسمس ۱۸۸۸ داشت، با یک تیغ ریش تراش صورت خود را برید. سپس او گوش بریده شده ی خود را به فاحشه خانه برده و به یکی از فاحشه ها نشان داد! در یک کتاب که این اواخر توسط دو تاریخ شناس آلمانی نوشته شده، آمده که: دوستش هنگام مشاجره بخشی از گوش ون گوگ را بریده و این تصور را در ذهن بقیه ایجاد کرده که این کار،کار خود وینسنت بوده تا به زندان نیفتد! ون گوگ تصویر گوش بریده ی خود را به شکل پورتره ای از خود نقاشی کرد تا آن را جاودانه کند.مشهور ترین اثر وی در یک تیمارستان شکل گرفته است۶-مشهور ترین اثر وی در یک تیمارستان شکل گرفته است
“شب پر ستاره” نام اثری از ون گوگ است که به عقیده بسیاری، مشهورترین اثر اوست که در یک تیمارستان در “سینت رمی” در فرانسه به ثبت رسیده است. ون گوگ به طور داوطلبانه در این تیمارستان خود را پذیرش کرد. که می گویند به خاطر آسیب روانی ناشی از بریدن گوشش در ۱۸۸۸ بود است. این نقاشی منظره ای از آسمان را که از پنجره ی اتاقش به آن دید داشت به نمایش می کشد. این اثر از سال ۱۹۴۱ بخشی از آثار موزه ی متروپولیتان گشته است.6۷-ون گوگ در ۳۷ سالگی در گذشت
در ۲۷ جولای ۱۸۹۰ ون گوگ با شلیکی به قفسه سینه ی خود اقدام به خود کشی کرد. در آن صحنه شاهدی وجود نداشت و تفنگ وی نیز هیچ گاه پیدا نشد. او این اقدام را در مزرعه ی گندمی که داشت از آن تصویر می کشید یا در انبار غله ای انجام داد. دو پزشک سعی کردند او را از این وضعیت نجات دهند اما نتوانستند، چون جراح وجود نداشت. چندی پس از شلیک به علت عفونت محل شلیک جان سپرد و برادرش تئو این خبر را از طریق نامه ای به خواهرش الیزابت رساند. متن این نامه چنین بود:
” در آخرین نامه ای که حدود ۴ ساعت قبل از مرگش به دستم رسید، گفته بود:«من تمام تلاشم را کردم تا همانند همه ی نقاشانی که دوستشان داشتم زندگی کنم» مردم باید بدانند که وینسنت در عین حال که هنرمند فوق العاده ای بود، انسانیت فوق العاده ای نیز داشت. به مرور زمان مردم به قضیه اذعان می کنند و همه از مرگ زود هنگام چنین شخصیتی افسوس خواهند خورد.  ”
تئو که همیشه حامی برادرش بود، ۶ ماه پس از مرگ وینسنت جان سپرد. همسر تئو پس از مرگ آنها اقدام به جمع آوری آخرین آثار برادر شوهرش کرد و به خاطر تلاش های او در حدود ۱۱ سال بعد آثار وینسنت ون گوگ به رسمیت شناخته شد.

  • pariya sh

جاده ای رو به خدا

پنجشنبه, ۲۲ شهریور ۱۳۹۷، ۰۷:۰۰ ب.ظ


 *آسمان سرد و نمور
 *برتنش ابر لجوج و
*چه کم حوصله رعد
*کی شود ساعقه وار شعله کشد بر جنگل
چه کسی خواهد دید سایه ای از باران*
گر که روشن شود چادر شب با مهتاب*
خاک اسیر در دایره گرد زمین*جاده ای رو به خداسفره ای از التماس و تشنگی پیشکش ابرها کرد*
قلب آسمان گرفت رنگ سرخی به خودش مثل اشک لاله ها*
دل من میخواهد پرسه ها دراین هوا*
از سر کوچه دل تا جاده ای رو خدا*
خوش کرده کنج دلم واژه ای از جنس آه*
گر که هایش بکنم غرق گریه میشود چشم خشکیده راه.
****باران ابراهیمیان*****

  • pariya sh

جو گیر نشو

پنجشنبه, ۲۲ شهریور ۱۳۹۷، ۰۷:۰۰ ق.ظ

هیجان در زبان فارسی برای بیان احساسات و حالت های پرشور وپر انرژی استفاده می شود ولی در روان شناسی برای بیان تمام حالتهای احساسی و روانی مثبت و منفی به کار میرو ” مثل خشم ، ترس ، تنفر ، شادی ، غم ، تعجب ، امید ، شرم ، پشیمانی ، و …

چهره تو

‏شادی، غم، ترس و تعجب حالت هایی هستند که احتمالآ بارها در شرایط گوناگون آن ها را تجربه کرده ای. این احساسات خودشان را در رفتار و حالت های چهره ‏تو نشان می دهند و علاوه بر آن که بر تصمیم های تو تاثیر می گذارند، بر ارتباط تو با اطرافیانت هم موثرند.

مدیریت کردن احساسات

بیشتر فکرکن  

‏احساس ترس، اضطراب، خشم یا غم ناخوشایند است. اما در دنیای واقعی، ما همواره با آن ها روبه رو هستیم. آ یا می توان گفت که این احساس ها نباید وجود داشته باشند و همیشه بودنشان بد است؟

‏اگر پاسخت آری است، کمی بیشتر فکر کن. شاید هیجان های منفی هم فایده هایی داشته باشند! یکی از فایده های هیجان های منفی آن است که ما را به تحرک وامی دارند و برای بقای ما ضروری هستند!

‏مثلا اگر اضطراب نبود، خودت را برای امتحان آماده نمی کردی و بدون مطالعه قبلی سر جلسه آن ‏حاضر می شدی!

رفتارهای مشکل ساز

‏هیجان هایی مثل ترس، اضطراب، عصبانیت، اندوه یا خجالت، طبیعی و ضروری هستند، اما اگر به درستی با آن ها برخورد نکنی، ممکن است باعث رفتارهای مشکل ساز شوند.

‏واقعیت این است که بسیاری از مشکلات تو با اطرافیانت و حتی با عزیزترین آدم های زندگی ات، وقتی به وجود می آید که نتوانی هیجان های منفی را کنترل کنی. بیشتر دلخوری ها، درگیری ها، و حتی دعواهای جدی و خطرناک، هنگامی به وجود می آ یند که آدم ها تعت تاثیر هیجانی منفی (مثل خشم) دست به رفتام ی غیر عاقلانه می زنند. در این موارد، ممکن است بلافاصله یا درزمان بسیار کوتاهی آن هیجان از بین برود و تو از کاری که کرده ای پشیمان شوی. اما به قول معروف، «آب رفته دیگر به جوی برنمی گردد». یعنی تو با رفتار هیجانی خودت، به فرد مقابل یا به رابطه ات با ‏او آسیبی زده ای که شاید هرگز جبران نشود .

‏مدیریت هیجان  

‏تو در ارتباط با اطرافیانت مسئول اعمال خودت هستی. پس به مهارتی نیاز داری که به تو کمک کند تا بتوانی هیجان های منفی و ناخوشایند را کنترل و مدیریت کنی تا ذائما مجبوم نباش کارهای مفغید و اصلی ات را کنار بگذاری و به برطرف کردن دلخوری ها بپردازی!

هوش هیجانی چیست

‏وقتی کارنامه تحصیلی کسی پر از نمره های بیست است، به معنای آن است که او در جنبه هایی از زندکی که با امتعان و نمره سنجیده می شوند، بسیارموفق بوده و احتمالا فردی باهوش است. بنابراین، ما می گوییم او هوش یا IQ بالایی دارد. گفته می شود که این نوع ‏از هوش آموختنی نیست و بیشتر جنبه ژنتیکی یا ارثی دارد. اما نوع دیگری از هوش هم وجود دام د که در کارنامه نشانی از آن نیست و نمره واکنش به فراز و نشیب های زندگی است که داشتن یا نداشتن آن را نشان می دهد.

‏اگر کسی بتواند از احساس ها و هیجان های خود و دیگران آگاه شود و به نسبت هر یک، حالت های روحی خودش را تنظیم کند و در شرایط سخت، قدرت تفکرش را از دست ندهد و رفتار منطقی و درست داشته باشد، دارای این نوع هوش است که هوش هیجانی یا EQ ‏نامیده می شود. نکته جالب در مورد هوش هیجانی آن است که قابل کسب و آموختنی است!

کنترل احساسات

‏کنترل هپجان

‏۱-حالت های روحی خودت را خوب بشناس. وقتی از لحاظ روحی به هم می ریزی، باید بدانی آیا خشمگینی یا غمگین؟ شگفت زده ای یا دچار نفرت؟ وقتی هیجان های منفی خودت را بشناسی، می توانی راه کنترل آن ها را هم یاد بگیری. یعنی آ ن ها تاثیری بر تو، رفتار ها و انتخاب هایت نخواهند داشت و «تو» حاکم بر آن هایی، نه آ ن ها حاکم بر تو! و این فوق العاده است.

‏راه دیگر، نوشتن احساس ها و حالت های درونی ات است. بعد از چندین ماه نوشتن آن ها، می توانی خودت را در یک نمودار زمانی ببینی و ارزیابی کنی.

۲- هیجان های خودت را بپذیر و آن ها را هممان خود بدان، ولی به آن ها بگو که تو صاحب خانه هستی و آن ها اجازه ندارند فر کاری دلشان خواست انجام دهند.

۳- رفتارهای هیجانی مفید را در خودت تقویت کن: مثل همدلی، مثبت نگری، امیدواری، دوستی، شادمانی، شوق و همزبانی. این هیجان های مثبت بیش از آ نچه تصور می کنی به حال تو سودمندند: وقتی حال خوشی داری، از راه و روش های عادی و معمولی فکر خودت فراتر می روی و به موجودی کامل تر و انعطاف پذیرتر تبدیل می شوی! پس، از این به بعد، هر بار که با دوستانت می خندی یا بازی و شوخی می کنی، بدان که داری کاری بیش از لذت بردن از زمان حال انجام می دهی. ممکن است در حال ساختن چشم اندازی خوش از آ ینده ای موفق تر باشی!

۴- به جای نام گذاری روی دیگران با صفات گوناگون مثل ۶ ‏«دست و پا چلفت‌» «دیوانه‌«،«ترس‌«، و … ، احساسات آن ها را نام گذام ی کن‌ «خسته و بی حوصله به ‏نظر می رسی»، «مثل این که خشمگینی »به این ترتیب کم کم می توانی احساسات و هیجانات دیگران را هم بشناسی و با آن ها به روشی مناسب و غیر هیجانی روبه رو شوی.

چند توصیه رفتاری ساده برای مدیریت هیجان

‏- درشرایطی که حدس می زنی ممکن است محیط ناآ رام شود، سکوت کن یا موضوع را تغییر بده.

‏-از معیط ناآرام دور شو و خودت را به معیطی آ رام برسان و قدم بزن.

‏-خودت را با کاری که دوست داری سرگرم کن.

‏-احساس هایت را بنویس.

‏-با کسی که تو را ناراحت کرده است، شجاعانه و منطقی حرف بزن.

‏- با درد دل کردن نزد فردی که به او اعتماد داری، بار هیجان منفی را کم کن.

– برای کم کردن فشار عصبی ورزش کن

  • pariya sh